سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بهار دلها و چشمه های دانش است و آن است راه مستقیم، آن است مایه هدایت کسی که آن را پیشوای خود قرار دهد [امام علی علیه السلام ـ در توصیف قرآن ـ]
کس باورش نمی‎شه. هیچ‎کس...
>>مارال ( چهارشنبه 86/8/9 :: ساعت 9:33 صبح)

چند سال پیش، یه عالمه چیزای خوب میخواستم که داشته باشم... کلی آرزوی خوب داشتم... واسه شخصیتی که قرار بود بشم کلی برنامه داشتم. حالا می‎دونم کلی از اون چیزای خوبی رو که میخواستم بدست بیارم رو از دست دادم... چند تا آرزوی خوشگل دارم... توی شخصیتی که شکل گرفته یه تغییرات کوچولو می‎خوام بدم! چند سال دیگه... از بین همه‎ی اون چیزای خوب چند تاشو خواهم داشت (خداکنه!) ... احتمالن آرزو دارم اما دیگه خوشگل نیستن، واسه خودمم نیستن! آرزو دارم واسه بقیه ... از بین همه اون شخصیت‎ها و تیپ‎ها یکیشو می‎شم! یعنی می‎شم یکی دیگه خو! چه بلایی سرمون میاد؟؟ هوووووم؟ این بدبختی بزرگ چیه که اسمشو گذاشتن بزرگ شدن؟ هی! یعنی چی می‎شه ... منظورم اینه که چمون شده(یا می‎شه) که در به در یه آرزوی تازه می‎شیم؟

مجبورم دروغ بگم...
مجبورم بیشتر دروغ بگم...

وقتی بقیه می پرسن چته؟ بیشتر مجبور می شم بیشتر دروغ بگم...
وقتی بقیه دوسَم دارنُ بیشتر می پرسن چته؟ منم بیشتر مجبور می شم بیشتر دروغ بگم...
حالا فک کن اگه بقیه بیشتر دوسم داشته باشن چی می شه؟!!

پی نوشت:
1- فهمیدی چرا نمی پرسم چته؟؟
2- زندگی مثه شطرنج می مونه! اگه بازی بلد نباشی همه می خوان یادت بدن... اما اگه بازیکن خوبی باشی، همه می خوان شکستت بدن!!
بعد ها باز هم تنهایی به سراغم آمد. بارها و بارها . تنهایی تلخ بود،اما بد نبود . مثل مزهءزیتون میماند . تلخ است،اما اگرکشف شود آدم عاشق زیتون می شود. بعدها خیلی پیش می آمد که دلم برای تنهایی تنگ می شد. بعدتر فهمیدم که آدم تنها نمی شود،تنها هست،وتلخی هم مزه ایست مثل شیرینی.
پشت تنهایی
دستی ست بی درخواست
طنابی پاره شد دیروز
امروز پشت تنهایی ست

اونم مثل من بود... خیلی طول کشید تا به این زندگیُ آدماش عادت کنه. تازه یاد گرفتی دست از خُل‎و چل بازیاش برداره. اون‎موقع بود که فهمید توی این دنیای لعنتی، نمی‎شه واسه دلت زندگی کنی! تازه 3، 4 سال بود که قانونای زندگیِ کثیفِ امروزی رو یاد گرفته بود. کسی چه می‎دونه؟ شاید هنوزم تهِ دلش از نکبتِ این زندگی خون بود! لابُد. وگرنه که با زن و بچه‎ش نمی‎مُرد! اونم موقعی که تازه داشت زندگی‎ش سروسامون می‎گرفت.

من از مرگ نمی‎ترسم... اینو هزاربار گفتم. اما نمی‎تونم ازین دنیا دل بکنم! به خاطر مامانی که دوسم داره (دوسش دارم) یا بابایی که بهم تکیه می‎کنه (بهش تکیه می‎کنم). به خاطر دختر و پسرایی که دوسم دارن و دوسشون دارم. به خاطر خودِ تو!!

می‎ترسم... خیلی می‎ترسم که اگه یه روزی، بعد کلی سال که گذشت و من به کثافت این زندگی عادت کردم و دیگه هی شیلنگ‎تخته ننداختم و آروم سرم رو انداختم پایین و سرم به آخور خودم گرم بود و مثلن به موهام رسیدم و با آهنگای زاغارت (؟) تیریپِ حامد حاکانی حال کردم و خلاصه یه جورایی بقیه به چشم آدم حسابی نیگام کردن، یهو... مثلن دُرُس وقتی که دارم با چند نفر می‎رم شمال که مثلن عشق کنیم! یه کامیون جلو ماشینم سبز بشه و .... یهویی‎ ها!! همینجوری الکی!

یکی نیس بگه آخه تو که اون بالایی....


  نوشته های دیگران ()
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
فهرست ها
 RSS 
خانه
ارتباط با من
درباره من
پارسی بلاگ

بازدید امروز: 0
بازدید دیروز:  3
مجموع بازدیدها:  3896
منوها
» درباره خودم «


کس باورش نمی‎شه. هیچ‎کس...
مارال
کس باورش نمی‎شه. هیچ‎کس...

» لوگوی وبلاگ «